همان گونه كه در لغت آمده است «وحی» به معنای القاء معنی در دیگری است كه این القاء از راه های گوناگونی مانند: ایماء و اشاره، كتابت، سخن پنهانی و… امكان پذیر است. زمخشری در اساس البلاغةمی نویسد:
«و ح ی ـ اوحی الیه و اومی بمعنی، و وحیتُ الیه و أوحیت اذا كلّمته بما تخفیه عن غیره.»1
در «المصباح المنیر» آمده است:
«الوحی: الاشارة و الرسالة و الكتابة و كل ما ألقیته الی غیرك لیعلمه (وحی) كیف كان… »2
در «مختار الصحاح» نیز می نویسد:
«و ح ی ـ (الوحی) الكتاب، و جمعه (وُحِی) مثل حَلی و حُلِی، و هو ایضاً الاشارة و الكتابة و الرسالة و الالهام و الكلام الخفی و كلّ ما القیته الی غیرك.»3
همین معنای لغوی را برخی در استعمال قرآن نیز مورد نظر دانسته اند. مثلاً در سورهٌ مریم ضمن نقل قصهٌ زكریا می فرماید:
«فخرج علی قومه من المحراب فأوحی الیهم أن سبّحوا بكرةً و عشیاً» (مریم/11)
«راغب اصفهانی» در مفردات می نویسد:
«… و قد یكون بصوت مجرد عن التركیب و باشارة ببعض الجوارح، و بالكتابة، و قد حمل علی ذلك قوله تعالی عن زكریا (فخرج علی قومه من المحراب فأوحی الیهم أن سبّحوا بكرة و عشیاً)، فقد قیل رمز، و قیل اعتبار، و قیل كتب.»4
و در مجمع البیان در این رابطه آمده است:
«(فأوحی الیهم) ای أشار الیهم و أوحی بیده، و قیل كتب لهم فی الأرض، عن مجاهد.»5
مولوی در دفتر اول مثنوی بیت 1461 به زیبایی دربارهٌ وحی سخن می گوید كه این بیان را می توان با معنای لغوی وحی منطبق دانست:
پس محل وحی گردد گوش جان * * * وحی چه بود گفتنی از حس نهان
در جایی دیگر نیز مولوی دربارهٌ وحی سخن می گوید كه گرچه گویا وحی به پیامبران است، اما به نظر می رسد كه بیشتر معنای لغوی وحی مورد نظر باشد:
بهر این دنیاست مرسل رابطه * * * مؤمنان را ز آنك هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان * * * حرف و صوتی كی بدی اندر جهان
چرا كه اگر منظور وحی الهی باشد، لازمه اش نیازنداشتن به حرف و صوت نیست، چون مردم برای ارتباط با هم به آن نیازمندند.
قرآن كریم كلمهٌ وحی را در موارد مختلف و متفاوتی به كار برده است كه این موارد در مثنوی نیز دیده می شود:
ـ در روز قیامت زمین بواسطه وحی الهی به سخن آمده و اخبار خود را بازگو می كند: «یومئذ تحدّث أخبارها. بأنّ ربّك أوحی لها» (زلزال /4 و5)
ـ زنبور عسل به وحی الهی از گلها عسل می سازد: «و أوحی ربّك الی النّحل أن اتّخذی من الجبال بیوتاً و من الشجر و ممّا یعرشون» (نحل/68)
مولوی نیز می گوید:
آنچ حق آموخت مر زنبور را * * * آن نباشد شیر را و گور را
خانه ها سازد پر از حلوای تر * * * حق برو آن علم را بگشاد در
(دفتر1/بیت 1009)
هر كه باشد قوت او نور جلال * * * چون نزاید از لبش سحر حلال
هر كه چون زنبور وحی استش نفل * * * چون نباشد خانهٌ او پر عسل
(دفتر6/بیت 2925)
ـ در جریان هابیل و قابیل، وقتی قابیل در می ماند كه با جنازهٌ خون آلود هابیل چه كند، خداوند زاغی را كه از الهام حق بهره مند است می فرستد تا به او بیاموزد كه چگونه جنازهٌ برادرش را در خاك مدفون كند:
«فبعث الله غراباً یبحث فی الأرض لیریه كیف یواری سوأة أخیه… »(مائده/31)
مولوی می گوید:
دید زاغی زاغ مرده در دهان * * * برگرفته تیز می آید چنان
از هوا زیر آمد و شد او بفن * * * از پی تعلیم او را گور كن
پس به چنگال از زمین انگیخت كرد * * * زود زاغ مرده را در گور كرد
دفن كردش پس بپوشیدش به خاك * * * زاغ از الهام حق بد علم ناك
(دفتر4/بیت 1304)
القاء معنی در قلب انسان نیز وحی گفته شده است. البته لازم نیست پیامبر باشد و یا القا كننده هم پروردگار باشد، زیرا الهام به غیر پیامبر و یا وسوسهٌ شیاطین در دل دوستان شان نیز وحی نامیده شده است. مولوی نیز این دو را از یك مقوله می داند:
همچنانكه وسوسه و وحی ألست * * * هر دو معقولند لیكن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر * * * رختها را می ستایند ای امیر
در مورد وحی به غیر پیامبر در قرآن كریم می خوانیم:
«واذ أوحیت الی الحواریین ان آمنوا بی و برسولی… »(مائده/111)
«و أوحینا الی امّ موسی أن أرضعیه فاذا خفت علیه فألقیه فی الیمّ و لاتخافی و لاتحزنی إنّا رادّوه الیك و جاعلوه من المرسلین» (قصص/7)
«إذ اوحینا الی امّك ما یوحی أن اقذفیه فی التابوت فاقذفیه فی الیمّ… »(طه/38 ـ 39)
مولوی نیز در جریان تولد حضرت موسی(ع) آمدن وحی بر مادر او را به روشنی بیان می كند.
وحی آمد سوی زن زان با خبر * * * كی ز اصل آن خلیل است این پسر
عصمت یا نار كونی بارداً * * * لاتكون النار حرّاً شارداً
زن به وحی انداخت او را در شرر * * * بر تن موسی نكرد آتش اثر
(دفتر 3/بیت 953)
باز وحی آمد كه در آبش فكن * * * روی در امید دار و مو مكن
در فكن در نیلش و كن اعتماد * * * من تو را باوی رسانم رو سپید
(دفتر 3/بیت 959)
در این بیت آخر به زیبایی به فقراتی از آیه سورهٌ قصص اشاره شده است كه با كمی تسامح می توان آن را ترجمهٌ آیه دانست: «باز وحی آمد كه درآبش فكن» در مقابل «و أوحینا… فألقیه فی الیمّ»، «روی در امید دار و مو مكن» در مقابل «ولاتخافی و لاتخزنی» چرا كه «خوف» كه به معنای انتظار بدی داشتن از روی نشانه ای خیالی و یا علمی است،6 در مقابل آن «رجاء» و یا همان امید است كه مولوی به آن اشاره دارد و «مو كندن» نیز تجلّی حزن و اندوه و عزاداری برای مادر فرزند از دست داده است. و «انا رادّوه الیك» در برابر «من تو را با وی رسانم» و «جاعلوه من المرسلین» در مقابل «رو سپید».
همین طور در قرآن از القاء زشتی ها از سوی شیاطین در قلب انسان نیز با «وحی» تعبیر شده است. مانند: «و كذلك جعلنا لكلّ نبی عدواً شیاطین الانس و الجنّ یوحی بعضهم الی بعض زخرف القول غروراً» (انعام/112) و یا «و إنّ الشیاطین لیوحون الی اولیائهم لیجادلوكم…» (انعام/121) و این همان بخش از وحی است كه مولوی از آن با عنوان «وسوسه» البته با استفاده از قرآن كریم یاد می كند:
«فوسوس لهما الشیطان» (اعراف/20) و یا «فوسوس الیه الشیطان» (طه/120) و یا «من شرّالوسواس الخنّاس»(ناس/4) به جز این نمونه های قرآنی كه كه از كاربرد وحی در غیر پیامبر ذكر شد، در جای جای مثنوی از مواردی یاد شده است كه خداوند با غیر پیامبر ارتباط برقرار كرده است و نشان دهندهٌ این است كه وحی بدین معنی ویژهٌ پیامبران نیست؛ مانند كشف راز شاهزادهٌ چین كه در دفتر ششم مثنوی ذكر شده است:
بعد بسیاری تفحّص در مسیر * * * كشف كرد آن راز را شیخی بصیر
نه از طریق گوش بل از وحی هوش * * * راز ها بد پیش او بی روی پوش
(دفتر 6/ بیت 3787)
و یا ندا آمدن سوی حلیمه و عبدالمطلب در داستان كودكی پیامبر(ص)، و یا جریان شهادت طفلی به رسالت پیامبراكرم به تعلیم پروردگار:
این كیت آموخت ای طفل صغیر * * * كی زبانت گشت در طفلی جریر
گفت حق آموخت آنگه جبرئیل * * * در بیان با جبرئیلم من رسیل
(دفتر 3/بیت 3220)
مهم ترین قسمت وحی آن است كه مربوط به پیامبران است؛ آن نیروی مرموزی كه پیامبر داراست و با آن می تواند كلام الهی را شنود كند، و همان است كه با مسائل مادی سنجیدنی و فهمیدنی نیست:
خاصه ای خواجه قیاس حس دون * * * اندر آن وحیی كه هست از حدّ فزون
(دفتر 1/ بیت 3394)
اینجاست كه دیگر قابل شرح و درك نیست و قلم كه بدینجا می رسد برخود می شكافد:
بعد از این گر شرح گویم ابلهی است * * * ز آنك شرح این ورای آگهی است
ور بگویم عقلها را بركند * * * ور نویسم بس قلمها بشكند
(دفتر 2/ بیت 1775)
این همای بلند پرواز، صیدی نیست كه در دام هر كس و ناكسی شكار آید و هر بی سرو پایی آرزوی داشتن آن را بكند:
«و اذا جائتهم آیة قالوا لن نؤمن حتّی نؤتی مثل ما اوتی رسل الله الله أعلم حیث یجعل رسالته…»(انعام/124)
مولوی نیز می گوید:
مال او باید كه كسبی می كند * * * نادری باشد كه گنجی بر زند
مصطفایی كو كه جسمش جان بود * * * تا كه رحمن علم القرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم * * * واسطه افراشت در بذل كرم
هر حریصی هست محروم ای پسر * * * چون حریصان تك مرو آهسته تر
مولوی روح وحی را بالاترین و در عین حال پنهان ترین مرتبه وجود می داند:
جسم ظاهر روح مخفی آمدست * * * جسم همچون آستین جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی تر بود * * * حس به سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی بدانی زنده است * * * این ندانی كه ز عقل آگنده است
تا كه جنبشهای موزون سر كند * * * جنبش مس را به دانش زر كند
ز آن مناسب آمدن افعال دست * * * فهم آید مرتو را كه عقل هست
روح وحی از عقل پنهان تر بود * * * ز آنك او غیب است او ز آن سر بود
عقل احمد از كسی پنهان نشد * * * روح وحیش مدرَك هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز * * * در نیابد عقل كآن آمد عزیز
(دفتر 2/بیت 3253)
پس اگر چه پیامبر به ظاهر بشری است مانند دیگر انسانها، اما همین خصوصیت داشتن وحی او را غیرقابل مقایسه با دیگران كرده است: «قل انّما انا بشر مثلكم یوحی الی… »(كهف/110)
مولوی با استفاده از همین آیه تمثیل جالبی در ارتباط با وحی و نبوت آورده است:
هر كسی را گربدی آن چشم و زور * * * كوگرفتی زآفتاب چرخ نور
هیچ ماه و اختری حاجت نبود * * * كه بدی بر آفتابی چون شهود
ماه می گوید به خاك و ابر و فی * * * من بشر من مثلكم یوحی الی
چون شما تاریك بودم در نهاد * * * وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس * * * نور دارم بهر ظلمات نفوس
ز آن ضعیفم تا تو تابی آوری * * * كه نه مرد آفتاب انوری
(دفتر 1/ بیت 3657)
پس تنها نگریستن به ظاهر پیامبران و مقایسه آنها با دیگران كه: «… ما هذا إلاّ بشر مثلكم یأكل ممّا تأكلون منه و یشرب ممّا تشربون» (مؤمنون/33) كاری بس ناصواب است.
گفته اینك ما بشر ایشان بشر * * * ما و ایشان بسته خوابیم و خور
(دفتر 1/ بیت 226)
عجیب این است كه «انما أنا بشر مثلكم» قول حقّ است و «ما هذا الاّ بشر مثلكم» قول باطل. و این بخاطر آن است كه در اولی «یوحی الی» ملحوظ است. پس هر چه هست در همین «یوحی الی» است.
آدمی دیدست باقی گوشت و پوست * * * هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
كوه را غرقه كند یك خم زِنَم * * * چشم هم چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم * * * خم با جیحون برآرد اشتلم
ز آن سبب قل گفتهٌ دریا بود * * * هر چه نطق احمدی گویا بود
گفتهٌ او جمله درّ بحر بوذ * * * كه دلش را بود در دریا نفوذ
(دفتر 6/بیت 812)
حال كه وحی را شناختیم، می خواهیم بدانیم كه حاصل و ثمرهٌ وحی چیست. مولوی این سؤال را مطرح می كند و به اجمال بدان پاسخ می گوید و كسی را كه این نیروی فوق العاده را دارد واصل به همهٌ خواسته ها می داند. چگونه است كه یك زنبور حقیر چون وحی الهی بر او بتابد جهان را پر از شمع و عسل می كند، پس این انسان كه اشرف مخلوقات است اگر وحی الهی را در دل خود بیابد با جهان چه خواهد كرد:
شاه پرسیدش كه باری وحی چیست * * * یا چه حاصل دارد آن كس كو نبی است
گفت خودآن چیست كش حاصل نشد * * * یا چه دولت ماند كو واصل نشد
گیرم این وحی نبی گنجور نیست * * * هم كم از وحی دل زنبور نیست
چونك اوحی الرب الی النحل آمدست * * * خانه وحیش پر از حلوا شدست
او بـه نـور وحـی حـق عـز ّو جلّ * * * كرد عالم را پر از شمع و عسل
این كه كرمناست و بالا می رود * * * وحیش از زنبور كمتر كی بود
(دفتر 5/ بیت 1226)
اما در جواب تفصیلی به این سؤال كه «حاصل وحی چیست؟» با توجه به مثنوی به مواردی می توان اشاره كرد:
اولین ثمره ای كه برای وحی می توان در نظر گرفت، آن است كه در زندگی مادی انسان مفید فایده است. همهٌ علوم و فنون و پیشه هایی كه انسان در اختیار دارد، ریشه در وحی الهی دارند و از آنجا سرچشمه گرفته اند. عقل انسان آنها را از وحی فرا گرفته و سپس به آنها چیزهایی افزوده آنها را كامل تر كرده است.
این نجوم و طبّ وحی انبیاست * * * عقل و حسّ را سوی بی سوره كجاست
عقل جزوی عقل استخراج نیست * * * جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد * * * لیك صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود * * * اول او لیك عقل آن را فزود
(دفتر4/بیت 1294)
و سپس به عنوان مثال به جریان هابیل و قابیل اشاره می كند كه «گوركنی» با همهٌ سادگی با فهم و اندیشه قابیل حاصل نشد و خداوند كلاغی را برای تعلیم این حرفه به او فرستاد: «فبعث الله غراباً یبحث فی الأرض لیریه كیف یواری سوأة أخیه» (مائده/31)
كندن گوری كه كمتر پیشه بود * * * كی ز فكر و حیله و اندیشه بود
گر بدی این فهم مر قابیل را * * * كی نهادی بر سر او هابیل را
كی كجا غایب كنم این كشته را * * * این به خون و خاك در آغشته را
دید زاغی زاغ مرده در دهان * * * برگرفته تیز می آید چنان
از هـوا زیر آمد و شـد او بـه فـنّ * * * از پی تعلیم او را گوركن
(دفتر4/بیت 1301)
در قرآن كریم نیز در مورد حضرت داود(ع) آمده است: «و علّمناه صنعة لبوس لكم لتحصنكم من بأسكم فهل أنتم شاكرون» (انبیاء/80)
در تفسیر مجمع البیان ذیل این آیه آمده است:
«(و علّمناه صنعة لبوس لكم) ای علّمناه كیف یصنع الدرع، قال قتادة، اوّل من صنع الدرع داود(ع)… »7
در احادیث هم به این مطلب اشاره شده است، مثلاً: «عن رسول الله(ص): علّم الله تعالی آدم الف حرفة من الحرف، و قال له: قل لولدك و ذرّیتك: ان لم تصبروا فاطلبوا الدنیا بهذه الحرف… »8
دیگر دستاورد وحی علم است؛ البته نه علمی كه از فكر و اندیشه و نقل و… حاصل می شود كه آن ظنّی بیش نیست، كه «إنّ الظن لایغنی من الحقّ شیئاً» (یونس/36) و گاهی حاملان آن تحقیر می شوند «كمثل الحمار یحمل اسفاراً» بلكه علمی كه بی واسطه از منبع علم و عالم علی الاطلاق می رسد كه علم واقعی و پایدار همان است.
همچو طفلان جمله تان دامن سوار * * * گوشهٌ دامن گرفته اسب وار
از حق إنّ الظنّ لایغنی رسید * * * مركب ظنّ بر فلكها كی دوید
(دفتر1/بیت 3441)
گفت ایزد یحمل اسفاره * * * بار باشد علم كان نبود ز هو
علم كآن نبود زهو بی واسطه * * * آن نپاید همچو رنگ ماشطه
(دفتر1/ بیت 3448)
پس یكی از كارهای پیامبر این است كه از آن نور علمی كه بر قلبش تابیده است، بر دیگران هم بتاباند و آنها را از ضلالت و گمراهی برهاند: «هو الذی بعث فی الامّیین رسولاً منهم یتلو علیهم آیاته و یزكّیهم و یعلّمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفی ضلال مبین» (جمعه/2). حال اگر كسی بخواهد با وجود چنین علم ناب، از آن رویگردان شده و در پرتو وهم و ظن خود حركت كند، مانند كسی است كه از نور خورشید روی برتافته و در پرتو نور لحظه ای برق راه می پوید؛ همان تمثیلی كه خداوند در سورهٌ بقره دربارهٌ منافقین به كار برده است: «یكاد البرق یخطف أبصارهم كلّما أضاء لهم مشوا فیه و إذا أظلم علیهم قاموا… »(بقره/20)
خود نبینی تو دلیل ای جاه جو * * * ور ببینی رو بگردانی ازو
كه سفر كردم درین ره شصت میل * * * مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت * * * زامر او راهم زسر باید گرفت
من در ین ره عمر خود كردم گرو * * * هر چه باداباد ای خواجه برو
راه كردی لیك در ظنّ چو برق * * * عشر آن ره كن پی وحی چو شرق
ظنّ لایغنی من الحقّ خوانده ای * * * وز چنان برقی ز شرقی مانده ای
(دفتر 6/ بیت 4100)
در تمثیلی دیگر مولوی وحی را به آب در دریا و ابر، و فكر و اندیشه را به آب در ناودان تشبیه كرده است.
آسمان شو ابر شو باران ببار * * * ناودان بارش كند نبود بكار
آب اندر ناودان عاریتی است * * * آب اندر ابر و دریا فطرتی است
فكر و اندیشه ست مثل ناودان * * * وحی و مكشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد * * * ناودان همسایه در جنگ آورد
پس اگر می خواهی جان تو از گمراهی و سردرگمی رهایی یابد، این پنبه ظنّ و وهم را كمتر در گوش جان خود بفشار تا جان را از سرچشمه وحی الهی سیراب كنی. كه این كار طبق آیات قرآن با تقوای الهی امكان پذیر است. «یا ایها الذین آمنوا ان تتقوا الله یجعل لكم فرقاناً»(انفال/29) یعنی با تقوای الهی نور و توفیقی در دل می یابی كه با آن می توانی بین حق و باطل فرق گذاشته آنها را از هم تمیز دهی.9
گر نخواهی در تردد هوش جان * * * كم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا كنی فهم آن معماهاش را * * * تا كنی ادراك رمز و فاش را
(دفتر اول/بیت 1459)
این همان نوری است كه با داشتن آن دیگر نیازی به تعلیم و كتاب دیگری ندارد.
كاش چون طفل از حیل جاهل بدی * * * تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل كم بودی ملی * * * علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری كتاب * * * جان وحی آسای تو آرد عتاب
(دفتر4/بیت 1415)
«… و اتقوا الله و یعلّمكم الله… »(بقره/282) «وهر چه قدرت تقوا گسترده تر شود راه های رشد فكری و كشف و تفصیل اصول و فروع احكام بازتر می شود»10 و این همان معنایی است كه در روایات نیز بدان اشاره شده است:
«الامام الصادق(ع): لیس العلم بالتعلم، انما هو نور یقع فی قلب من یرید الله تبارك و تعالی أن یهدیه، فان اردت العلم فاطلب اولاً من نفسك حقیقة العبودیة، و اطلب العلم باستعماله، و استفهم الله یفهمك».11
البته برخی از مفسرین این برداشت را از آیه نمی پذیرند، گرچه آن را سخن درستی می دانند.12
دیگر دستاورد وحی، تزكیه است. منظور ما در اینجا از تزكیه شامل مفاهیم مختلفی است كه در قرآن با عبارات گوناگون استعمال شده است؛ مانند خروج از ظلمات بسوی نور كه در آیات مختلفی به كار رفته است. مانند:
«… كتاب انزلناه الیك لتخرج الناس من الظلمات الی النور…» (ابراهیم/1)
«و لقد أرسلنا موسی بآیاتنا أن أخرج قومك من الظلمات الی النور… »(ابراهیم/5)
«… قد جاءكم من الله نور و كتاب مبین. یهدی به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور… »(مائده/16)
«الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور… »(بقره/257)
انسان بدون دستگیری وحی الهی نمی تواند از ظلمات خارج شده به سوی نور الهی به پرواز درآید.
نفس اگر چه زیرك است و خرده دان * * * قبله اش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید * * * شد زخاك مرده ای زنده پدید
تا نیاید وحی تو غره مباش * * * تو بدآن گلگونه ای طال بقاش
بانگ و صیتی جو كه آن خامل نشد * * * تاب خورشیدی كه آن آفل نشد
(دفتر4/بیت 1656)
و یا آزادی از بند جهان ماده، دوری از طاغوتها و رهایی از غل و زنجیرهایی كه انسان خود را بدان گرفتار كرده است:
«و لقد بعثنا فی كلّ أمّة رسولاً أن اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت» (نحل/36)
«الذین یتّبعون الرسول النبی الأمّی… و یضع عنهم إصرهم و الأغلال التی كانت علیهم… »(اعراف/157)
مثنوی نیز می گوید:
دائماً محبوس عقلش در صُوَر * * * از قفص اندر قفص دارد گذر
منفذش نه از قفص سوی علا * * * در قفصها می رود از جابه جا
در نُبی ان استطعتم فانفذوا * * * این سخن با جنّ و انس آمد زهو
گفت منفذ نیست از گردونتان * * * جز به سلطان و به وحی آسمان
دستاورد دیگر وحی كه مولوی بدان اشاره می كند «عصمت» است. عصمتی كه در بحث نبوت مورد توجه قرار گرفته است از سه جهت متفاوت می باشد كه قرآن به آنها اشاره دارد.
عصمت در تلقی وحی الهی، عصمت در تبلیغ و رساندن وحی به مردم و عصمت از گناه و اشتباه در عمل. طبق استدلال علامه طباطبایی، از آیه شریفه 213 سورهٌ بقره می توان برای عصمت انبیا در تلقی و تبلیغ وحی استفاده كرد: «كان الناس امّة واحدة فبعث الله النبیین مبشّرین و منذرین و أنزل معهم الكتاب بالحقّ لیحكم بین الناس فیما اختلفوا فیه… »چرا كه خداوند انبیا را مبعوث كرده است تا آنها را به سوی اعتقاد و عمل صحیح رهنمون شوند. پس غرض خداوند از بعثت این بوده است، و چون خداوند در انجام شؤون خود به گمراهی و خطا نمی رود كه «لایضلّ ربی و لاینسی»(طه/52) پس لازم است آنچه را كه او اراده كرده است از تفهیم معارف دین به انبیا و رساندن انبیا این معارف را به مردم كاملاً محقّق شود و لازمهٌ آن پاك بودن انبیا از هر گونه خطا و اشتباه در تلقّی و رساندن وحی می باشد. 13
مولوی نیز به این معنی اشاره دارد:
گر دو حرف صدق گویی ای فلان * * * گفت تیره در تبع گردد روان
این نخواندی كالكلام ای مستهام * * * فی شجون جرّه جرّ الكلام
هین مشو شارع در آن حرف رشد * * * كی سخن زو مر سخن را می كشد
نیست در ضبطت چو بگشادی دهان * * * ز پی صافی شود تیره روان
آنك معصوم ره وحی خداست * * * چون همه صاف است بگشاید رواست
زآنك ماینطق رسول بالهوی * * * كی هوا زاید ز معصوم خدا
(دفتر6/بیت 1597)
«عالم الغیب فلایظهر علی غیبه أحداً. الاّ من ارتضی من رسول فانّه یسلك من بین یدیه و من خلفه رصداً. لیعلم أن قد أبلغوا رسالات ربّهم و أحاط بما لدیهم و أحصی كلّ شیئ عدداً» (جن/28ـ26)
«و ما نتنزّل الاّ بامر ربّك له ما بین أیدینا و ما خلفنا و ما بین ذلك و ماكان ربّك نسیاً»14 (مریم/64)
پیداست كه با این همه حساسیت كه خداوند تبارك و تعالی در ابلاغ بی كم و كاست پیام خود به مردم دارد، دیگر هیچ جای خطا و اشتباه بویژه خطای عمدی در ابلاغ وحی برای پیامبر باقی نمی ماند، چرا كه با محافظت و مراقبت و حتی انتقام الهی مواجه خواهد شد:
«ولو تقوّل علینا بعض الأقاویل. لأخذنا منه بالیمین. ثمّ لقطعنا منه الوتین. فما منكم من أحد عنه حاجزین»(حاقه/47)
پس از آنجا كه خروس خوش خوان وحی الهی تا پایان با عزت و كرامت به تبلیغ وحی الهی می پردازد از هرگونه خطا و اشتباه در این راه منزه است.
اصل ما را حق پی بانگ نماز * * * داد هدیه آدمی را در جهاز
گر به ناهنگام سهوی مان رود * * * در اذان آن مقتل ما می شود
گفت ناهنگام حی علی فلاح * * * خون ما را می كند خوار و مباح
آنك معصوم آمد و پاك از غلط * * * آن خروس جان وحی آمد فقط
(دفتر3/بیت 3334)
گذشته از عصمت در تلقی و تبلیغ وحی، آیات فراوانی دلالت بر عصمت مطلق انبیا دارند؛ مانند: «اولئك الذین هدی الله فبهدیهم اقتده» (انعام/90)، «و من یهد الله فما له من مضلّ»(زمر/37)، «من یهد الله فهو المهتد» (كهف/17)، «ومن یطع الله و الرسول فاولئك مع الذین أنعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئك رفیقاً» (نساء/68) در كنار آیات «اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین أنعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لا الضالین» (حمد/7ـ6)، «و ما أرسلنا من رسول الاّ لیطاع باذن الله» (نساء/64) و «رسلاً مبشّرین و منذرین لئلاّیكون للناس علی الله حجّة بعد الرسل»(نساء/164) 15
مولوی نیز می گوید:
آن كه از حق یابد او وحی و جواب * * * هرچه فرماید بود عین صواب
(دفتر1/بیت 225)
و این دوری از خطا و سهو چیزی است كه حتی مؤمنان نیز در پرتو وحی الهی به درجاتی می توانند بدان دست یابند.
لوح محفوظ است او را پیشوا * * * از چه محفوظ است محفوظ از خطا
نه نجوم است ونه رمل است ونه خواب * * * وحی حق و الله اعلم بالصواب
از پی روپوش عامه در بیان * * * وحی دل گویند آن را صوفیان
وحی دل گیرش كه منظرگاه اوست * * * چون خطا باشد چون دل آگاه اوست
مؤمنا ینظر بنور الله شدی * * * ازخطا و سهو ایمن آمدی
(دفتر4/بیت 1851)
كسی كه از موهبت وحی الهی برخوردار می شود مسئولیت هدایت و رهبری و روشنی بخشیدن به دیگران نیز بر دوش او می آید:
خوانده مزّمّل نبی را زین سبب * * * كه برون آی از گلیم ای بوالهرب
سرمكش اندر گلیم و رو مپوش * * * كه جهان جسمی است سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی * * * كه تو داری شمع وحی شعشعی
هین قم اللیل كه شمعی ای همام * * * شمع اندر شب بود اندر قیام
بی فروغت روز روشن هم شب است * * * بی پناهت شیر اسیر ارنب است
طبیبان طبیعت از راه گرفتن نبض و نگریستن در بول و… به بیماریهای جسم پی می برند، ولی پیامبران كه طبیبان روح هستند با كمك وحی الهی به معالجه حالات روحانی انسان می پردازند:
آن طبیبان طبیعت دیگرند * * * كه به دل از راه نبضی بنگرند
ما به دل بی واسطه خوش بنگریم * * * كز فراست ما به عالی منظریم
آن طبیبان غذایند و ثمار * * * جان حیوانی بدیشان استوار
ما طبیبان مفاهیم و مقال * * * ملهم ما پرتو نور جلال
كین چنین فعلی تو را نافع بود * * * وان چنان فعلی زره قاطع بود
این چنین قولی تو را پیش آورد * * * وان چنان قولی تو را نیش آورد
آن طبیبان را بود بوی دلیل * * * وین دلیل ما بود وحی جلیل
دستمزدی می نخواهیم از كسی * * * دستمزد ما رسد از مَقدِسی
(دفتر3/بیت 2701)
اصولاً كسی كه می خواهد دیگران را هدایت كند باید خود هدایت شده باشد، آن كه می خواهد به دیگران نور بدهد باید خود نورانی باشد، فاقد شیء كه معطی شیء نمی تواند باشد. «أو من كان میتاً فأحییناه و جعلنا له نوراً یمشی به فی الناس كمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها كذلك زین للكافرین ماكانوا یعملون» (انعام/122)
«من یهد الله فهو المهتدی و من یضلل فأولئك هم الخاسرون» (اعراف/178)
«… لو هدینا الله لهدیناكم… »(ابراهیم/21)
«… أفمن یهدی الی الحقّ أحقّ أن یتّبع أمّن لایهدّی إلاّ أن یهدی فما لكم كیف تحكمون»(یونس/35)
مولوی نیز می گوید:
نیست چیره چون تو را چیره كند * * * نور ندهد مر تو را تیره كند
چون ورا نوری نبود اندر قران * * * نور كی یابند از وی دیگران
(دفتر1/بیت 2266)
و یا می گوید:
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست * * * چشم اندر نجم نه كو مقتداست
چشم را باروی او می دار جفت * * * گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زآنك گردد نجم پنهان زان غبار * * * چشم بهتر از زبان باعثار
تا بگوید او كه وحی استش شعار * * * كان نشاید گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد * * * ناطقهٌ او علّم الاسما گشاد
(دفتر6/بیت 2644)
پس فقط در پرتو وحی الهی هدایت صحیح ممكن است و اگر كلامی بدون تبعیت از وحی الهی باشد پس حتماً از هوای نفس نشأت گرفته است.
منطقی كز وحی نبود از هواست * * * همچو خاكی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط * * * ز اول و النجم برخوان چند خط
تا كه ما ینطق محمد عن هوی * * * ان هو الاّ بوحی احتوی
البته بهره برداری و هدایت یافتن توسط وحی نیز خود مطلبی است كه هر كس بدان دست نمی یابد و اُذُن واعیه می خواهد تا آن را دریابد:
یا كلام بنده ای كان جزء اوست * * * در رود در گوش او كو وحی جوست
اذن مؤمن وحی ما را واعی است * * * آن چنان گوشی قرین داعی است
همچنان كه گوش طفل از گفت مام * * * پرشود ناطق شود او در كلام
ور نباشد طفل را گوش رشد * * * گفتِ مادر نشنود گنگی شود
دائماً هر كرّ اصلی گنگ بود * * * ناطق آن كس شد كه از مادر شنود
(دفتر4/بیت 3035)
«لنجعلها لكم تذكرة و تعیها أذن واعیة» (حاقه/13)
مولوی به این مطلب از منظر دیگری نیز می نگرد؛ یعنی حال كه برای استفاده از وحی گوش وحی جو و اذن واعیه لازم است، پس وقتی خداوند بر پیامبران، وحی می فرستد معلوم می شود كه چنین گوشهای غیب گیری نیز در بین مردم وجود دارد:
گر نبودی گوشهای غیب گیر * * * وحی ناوردی ز گردون یك بشیر
ور نبودی دیدهای صنع بین * * * نه فلك گشتی نه خندیدی زمین
آن دم لولاك این باشد كه كار * * * از برای چشم تیز است و نظار
(دفتر6/بیت 1659)
در پایان این بخش كه در مورد وحی بود، اشاره ای نیز به جبرئیل، فرشته وحی و جایگاه او از دیدگاه مولوی می كنیم.
از جبرئیل به عنوان فرشته وحی و بزرگ ترین ملك الهی با عنوانهای مختلف در مثنوی یاد شده است. در دفتر پنجم از زبان خاك، علت برتری جبرئیل را بر دیگر فرشتگان بیان می كند.
بهر آن لطفی كه حقت برگزید * * * كرد بر تو علم لوح كلّ پدید
تا ملایك را معلّم آمدی * * * دایماً با حق مكلّم آمدی
كه سفیر انبیا خواهی بدن * * * تو حیات جان وحیی نی بدن
بر سرافیلت فضیلت بود از آن * * * كو حیات تن بود تو آنِ جان
بانگ صورش نشأت تنها بود * * * نفع تور نشو دل یكتا بود
جان جان تن حیات دل بود * * * پس زدادش دادِ تو فاضل بود
باز میكاییل رزق تن دهد * * * سعی تو رزق دل روشن دهد
او بداد كیل پركردست ذیل * * * داد رزق تو نمی گنجد به كیل
هم ز عزراییل با قهر و عَطَب * * * تو بهی چون سبق رحمت بر غضب
(دفتر5/بیت 1563)
برتری و كرامتی كه مولوی برای جبرئیل در اینجا ذكر می كند شاید برگرفته از آیات سورهٌ تكویر باشد كه:
«إنّه لقول كریم. ذی قوّة عند ذی العرش مكین. مطاع ثمّ أمین» (تكویر/19 ـ 21)
در جای دیگر او را با عنوان روح القدس می خواند (بیت 3700 ـ دفتر سوم) كه باز برگرفته از آیات قرآن است:
«قل نزّله روح القدس من ربّك بالحقّ…» (حشر/23)
«وآتینا عیسی بن مریم البینات و أیدناه بروح القدس» (بقره/ 87 ـ 253)
«اذ أیدتك بروح القدس تكلّم الناس فی المهد وكهلاً» (مائده/110)
و نیز در مواردی جبرئیل را با صفات رحمت (دفتر2/بیت 1896) و مؤتمن (دفتر5/بیت 2720) می ستاید. در بعضی موارد لفظ جبرئیل را به عنوان تمثیلی از روح ملكوتی استفاده می كند.
وین بشر هم زامتحان قسمت شدند * * * آدمی شكلند و سه امت شدند
یك گُرُه مستغرق مطلق شدند * * * همچو عیسی با ملك ملحق شدند
نقشْ آدمْ لیك معنی جبرئیل * * * رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد * * * گوئیا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند * * * خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی در ایشان بود رفت * * * تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
(دفتر 4/بیت 1505)
جبرئیل كه عظمت و وصف او گذشت، تاب بزرگی روح پیامبر را ندارد و در جایگاه او نمی تواند قدم گذارد.
عقل چون جبریل گوید احمدا * * * گر یكی گامی نهم سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس پیش ران * * * حد من این بود ای سلطان جان
در جای دیگر كه از مراتب روح صحبت می كند نیز به این مطلب اشاره دارد:
جان ز ریش و سبلت تن فارغ است * * * لیك تن بی جان بود مردار و پست
بارنامهٌ روح حیوانی است این * * * پیشتر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان و هم از قال و قیل * * * تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد * * * جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید ارآیم به قدر یك كمان * * * من بسوی تو بسوزم در زمان
این معنایی است كه از روایات گرفته شده است، اما پیامبر با این عظمت كه رتبه او به مراتب از جبرئیل افزون است، چگونه است كه با دیدن جبرئیل مدهوش می شود. جریانی كه در تاریخ آمده و مرحوم طبرسی نیز در ذیل آیه «و هو بالافق الأعلی» از سورهٌ نجم آورده است:
«قالوا إنّ جبرائیل كان یأتی النبی(ص) فی صورة الآدمیین، فسأله النبی(ص) ان یریه نفسه علی صورته التی خلق علیها، فأراه نفسه مرّتین، مرّة فی الأرض و مرّة فی السماء، أمّا فی الارض ففی الأفق الأعلی، و ذلك أنّ محمداً(ص) كان بحراء، فطلع له جبرائیل(ع) من المشرق، فسدّ الأفق الی المغرب، فخرّ النبی(ص) مغشّیاً علیه، فنزل جبرائیل(ع) فی صورة الآدمیین فضمّه الی نفسه و هو قوله (ثم دنا فتدلّی).»16
همین جریان را مولوی ذكر می كند و برای اینكه عظمت پیامبر زیر سؤال نرود گناه آن را به گردن حسّ ضعیف انسان می اندازد:
مصطفی می گفت پیش جبرئیل * * * كه چنان كه صورت توست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشكار * * * تا ببینم مر تو را نظاره وار
گفت نتوانی و طاقت نَبْوَدت * * * حسّ ضعیف است وتنك سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد * * * تا چه حدّ حس نازك است و بی مدد
(دفتر4/بیت 3755)
چون پیامبر(ص) اصرار ورزید، جبرئیل خود را به او می نمایاند و حضرتش مدهوش می شود:
چونك كرد الحاح بنمود اندكی * * * هیبتی كه كُه شود زو مندكی
شهپری بگرفته شرق و غرب را * * * از مهابت گشت بی هش مصطفی
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید * * * جبرئیل آمد در آغوشش كشید
آن مهابت قسمت بیگانگان * * * وین تجمش دوستان را رایگان
(دفتر4/بیت 3768)
و سپس در توجیه این بیهوش شدن به فرق میان جسم و روح پیامبر می پردازد كه:
اندر احمد آن حسی كو غارب است * * * خفته این دم زیر خاك یثرب است
و آن عظیم الخلق او كان صفدر است * * * بی تغیر مقعد صدق اندر است
(دفتر4/بیت 3800)
آن گاه برای اشاره به عظمت پیامبر در مقابل جبرئیل به جریان معراج اشاره می كند:
احمد ار بگشاید آن پر جلیل * * * تا ابد بیهوش ماند جبرئیل چون گذشت احمد ز سدره مرصدش * * * وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را هین بپر اندر پیم * * * گفت رو رو من حریف تو نیم
باز گفت او را بیا ای پرده سوز * * * من به او ج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوش فرّ من * * * گر زنم پری بسوزد پرّ من
(دفتر4/بیت 3800)
اما به نظر می رسد با همهٌ این توجیه ها بیهوش شدن پیامبر در مقابل جبرئیل در شأن عظمت آن حضرت نباشد. در روایتی زراره از امام صادق(ع) علت بیهوشی پیامبر را هنگام نزول وحی سؤال می كند:
«قلت لأبی عبدالله(ع) جعلت فداك، الغشیة التی كانت تصیب رسول الله(ص) اذ انزل علیه الوحی؟ قال: فقال ذلك اذا لم یكن بینه و بین الله أحد، ذاك إذا تجلّی الله له، قال: ثمّ قال: تلك النبوة یا زرارة، و أقبل یتخشّع.»17
آری، فقط هنگام تجلی بی واسطه الهی، مدهوشی پیامبر توجیه پذیر است، و نه مشاهدهٌ جبرئیل كه بی اجازه بر پیامبر وارد نمی شد و در حضور پیامبر مانند بندگان متواضعانه می نشست.
در همین رابطه داستان دیگری نیز در مثنوی نقل شده است كه بی شك عظمت و عصمت پیامبر(ص) از آن منزه است و آن این است كه چون مدتی وحی از پیامبر قطع شد، پیامبر در هجران جبرئیل چندین بار قصد كرد كه خود را از بالای كوه به زیر افكند كه هر بار جبرئیل ظاهر می شد و او را از این كار بازمی داشت!
مصطفی را هجر چون بفراختی * * * خویش را از كوه می انداختی
تا بگفتی جبرئیلش هین مكن * * * كه تو را بس دولت است از امر كن
مصطفی ساكن شدی ز انداختن * * * باز هجران آوریدی تاختن
باز خود را سرنگون از كوه او * * * می فكندی از غم و اندوه او
باز خود پیدا شدی آن جبرئیل * * * كه مكن این ای تو شاه بی بدیل
همچنین می بود تا كشف حجاب * * * تا بیابید آن گهر را او ز جیب
(دفتر5/بیت 3535)
و سپس در یك بیت ظاهراً به توجیه این عمل پیامبر می پردازد كه:
بهر هر محنت چو خود را می كشند * * * اصل محنتهاست این، چونش كشند
اصل و پایه این داستان، روایاتی است كه از طریق اهل سنت و بیشتر از سوی عایشه نقل شده است.18
و گاهی این حزن و هراس و تصمیم به خودكشی(!) در جریان اولین مرتبه نزول وحی بر پیامبر نقل شده است.19
طبق این نقل، زبان حال گفت وگوی پیامبر با جبرئیل را می توان این گونه بیان كرد:
آنقدر دیر آمدی ای نیك خو * * * كه شدم مشتاق آن روی نكو
گفت جبریل ار تو مشتاق آمدی * * * من چه گویم كز غمت دل خون بدی
سوختم از هجر روی چون مهت * * * باز شاید تا ببوسم درگهت
لیك چاره كی بدی جز انتظار * * * عبد مأمورم مرا معذور دار
گر نباشد امر از سلطان جان * * * كی رسم در پیش تو ای دلستان20
1. زمخشری، جار الله، اساس البلاغة، بیروت، دار المعرفة، 494.
2. فیومی، احمدبن محمد، المصباح المنیر، قم، مؤسسة الهجرة، 1414 هـ . ق، 652.
3. رازی، محمد بن ابی بكر، مختار الصحاح، لبنان، مكتبة لبنان، 1992، 297.
4. راغب اصفهانی، معجم مفردات الفاظ القرآن، قم، اسماعیلیان، 552.
5. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، بیروت، دار احیاء التراث العربی،6 ـ 5/ 652.
6. ر . ك: راغب اصفهانی، معجم مفردات الفاظ القرآن، ص 161.
7. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان ، 8 ـ 7/ 79.
8. ری شهری، محمد، میزان الحكمة، قم، دارالحدیث، 1375، 3 / 2077 ـ حدیث 13827 ـ به نقل از كنز العمال.
9. ر . ك: راغب اصفهانی، معجم مفردات الفاظ القرآن، 392.
10. طالقانی، محمود، پرتوی از قرآن، شركت سهامی انتشار، 1362، 2 / 271.
11. ری شهری، محمد، میزان الحكمة، قم، دارالحدیث، 1375، 2/ 2102 ـ حدیث 14101.
12. ر . ك: طباطبایی، محمد حسین ، المیزان فی تفسیر القرآن، قم، اسماعیلیان، 2/435.
13. ر . ك: همان، 2/ 134.
14. همان.
15. همان.
16. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان، 1412، 9/ 221.
17. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الوفاء،1402، 18 /256.
18. بیهقی، احمد بن حسین، دلائل النبوة، بیروت، دارالكتب العلمیة، 1405، 2/138.
19. طبری، محمد بن جریر، تاریخ طبری، بیروت، دارالكتب العلمیة، 1408، 1/ 531.
20. ابیات از این حقیر و ترجمه گونه ای از نقل مرحوم طبرسی می باشد.